محل تبلیغات شما

خیلی بیشتر و پیشتر ذهنمون حباب فکر و تصمیم و هدف می‌سازه و دنیا اصلا فرصت نمیده و ورق طور دیگه ای برمیگرده


اینکه یک شالوده داشته باشی

شکل بمونی

چارچوب‌ها خراب نشه خیلی سخته  


یعنی گاها غیر ممکنه اما تلاش به اینه 

گاهی خسته میشی میگی نمیخوام 

صبح با مامانت میدون حسن ابادی

توی یک فروشگاه با تتمه پس اندازت براش چند تیکه لوازم خونه ور میداری که دلش شاد شه  دم عیدی


سفته بگیر ضامن شو  بالا پایین کن

هعی تو ذهنت بشمار صد تومن دویست تومن کن

و ته همه اینا می خوای یک نفر خوشحال بشه

واقعا خوشحال بشه چون آدما به خوشحالی نیاز دارند


این پروسه 5 ساعت طول میکشه


یک آدم انگار دست کم دو سال از عمرشو پای انتظار تو گذاشته

نشسته و چشم به در دوخته و که اش و لاش بیایی بگی من اومدم

اما هلاک


برنامه می‌ریزی که برای تولدش یک گلدون سانسوریای سفارشی قانع کننده نیست 

میگی شاید بشه یک کویر

یا فیلبند یا اصلا بگو شابدوالعظیم

با هم باشیم بعد این همه وقت کار و فشار و شلوغی و دست و پا زدن


مرتضا درگیر جابجایی شیفتاش میشه و هنوز پا در هوا 

می فهمی لازمه فردا بری همدان‌ 

چون بابا لج کرده حوصله نداره نامه رو با پست نمی فرسته تا بتونم لام بی اوپسیشو بگیرم و ببرم پاتولوژی بیمارستان دانشوری


پس لازمه تو همین اسفند که مطب افسانه و خانم رحمت تقریبا افه خودمو به بابا برسونم و مدارکش رو بیارم اینجا و نمونه رو بگیرم


آخر شب نمی دونم قول چهارشنبه م ب خانم رحمت رو چجوری کنسل کنم

و جلسه اول نورو تراپی 5شنبه مطب افسانه

و دوستی که از دبیرستان ندیدمش و فردا می خواست ببینتم

و این که حتی رویای سفر یکروزه هم منتفی شد


و من طبق معمول 5 دیقه ای وسایلمو بستم

حالا نگرانم که نصاب تلویزیون و لباسشویی وقتی میان 

که من پیش مامان نیستم و اون به شدت تنش داره 


و نمی خوام تنها بمونه

اما دختر عمه کوچولوئه هم بعد نامزدی ش ندیدم

میگه دلم قرص میایی باهات حرف می زنم 

تازه قول دادم قبل رفتن پرستو ببرمش عبدل اباد

و هفت سین لوح سپید رو من بچینم 

و از راسته ناصر خسرو سفارش شیشه های تلا ریومی بگیرم برای آقای حبیبیان 

پوریا از وقتی اومده و هلنا دیگه تو زندگیش نیست 

سخت کار می کنه و گاها دلگیره از رفتارای باباش

می خواستیم ببریمش  کافه خانم قاسم نیا 

و من قول داده بودم تو کلاس مجازی قصه ها بنویسم 


این در حالیه که پست های اینستا و کانال مهر رو درست نکردم

و سه تا کتاب جدید را تا نصف خوندم و جملات بلدش رو نرسیدم تایپ کنم 

اما دلم پیش خوندن کل  همشهری داستانه که دیروز تو انقلاب گردی با مرتضا رفت برام ازون دکه همیشگیه گرفت و آخرشم کلافه شد از دیدن اون همه آدم


دیگه حساب ته کشیده اما ضعف می کنم هنوز از خریدن لوازم التحریر و فقط یک ساعت پشت شیشه های مغازه های دلبر انقلاب زل میزنم به ما رکرای استدلر و  پلنرای رنگی رنگی

و بگذریم که بازم یک کنکور ارشد رفت تو پاچه ام و تا شهریور پروسه تکراری هست. 


مریم با غصه زیاد بهم پیام میده میخوام که زنگ بزنم

میبینم یه وقتایی کار کلمه نیست 

دلداری دادن


آخر شبم تنم تماما مقاومت می کنه به خواب و درد نکردن سر

تازه اینجاست که همه چی حمله می کنه


می خوام تمرین بی فکری کنم میرم میچرخم تو اینستا

خب جز جیگر میزنم

چون الان بنده خدا پست های خشایار الوند داغه

مجبورم سرمو بندازم بیام اینجا 


و فکر کنم من ازون لیست کارهای ضد سرطان که امشب برای اکثر عزیزان فرستادم

خودم چند تاشو انجام میدم 

و به فکر برم که چرا اینقدر با روح و جسمم بد تا می کنم


و این چه راهیه که من فقط خودم سر راه خودم وایسادم


راستی اینم باید میگفتم

آقای کریمی من نتونستم هیچ جوابی در برابر اون حجم از علاقه ی بی ادعای شما داشته باشم

چون دل کار خودش رو می کنه 

اما باید یکبار اینجا به یادگار می نوشتم

شما همیشه بودید و سکوت کردید و حتی رنج کشیدید 

و من نبودم هرگز اما شما دست نکشیدید

شما برای محترمید و عجیب برای راسخ بودنتان در این داستان 

اما فقط اینجا می‌شود نوشت 

که شمارو بخدا باقیش را زندگی کنید 


و وحید مهربان که تمام این سال ها بودی 

به قول خودت از پشت شیشه

دوست مهربان مزرعه ذرت 

دل دل نکن

جرات کن ودوباره عاشق شو 

شک ندارم که کلی آرزو مانده در مزرعه ذرت

همسری همراه برای روزهای افتابیت 

و کلی بچه قد و نیم قد 


و شاید یک روز همینجوری که مثلا قرار بود من و مرتضا سر از جنگل ابر و کویر مصر در بیاوریم اما فردا سر از جاده ساوه در خواهیم اورد


روزی هم یا دور یا نزدیک بچه هایمان 

توی مزرعه ذرت افتادند دنبال آفتاب 


نمی دانم 

تمام اینها را گفتم

چون ذهنم داشت منفجر میشد 

و من نیاز داشتم آنقدر بگویم تا جای کوچکی باز شود 

تا برسم به خودم 


خود قوی یا گاها ضعیف

خود با ثبات یا بی ثبات

خلاصه باید کمتر سیاه و سفیدش کرد 

چون کار سخت تر میشود. 

خیلی سخت تر


حالا اگر نخواهم سخت بگیرم

با تمام اتفاق های یکهویی 

فردا باید روز خوبی بشود 

و شاید من باید 

به لحظه ها کمک بیشتری بکنم

چون تا بیایم برنامه ای بریزم


زندگی برگه دیگری رو می کند

و خب حالا که کلا قرار نیست همه اش همانطور بشود که فکر می کنیم

چیدن لحظه از درخت زمان غنیمت است 


آقا مرتضا که ساعت چهار بیدار میشوی 

و دوباره میخوابی

خواب نمانی

صبح منتظرت هستم 

دیر نکنی

یار مهربان. 


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها