محل تبلیغات شما

فشار شش ماهه دوم سال یک جوری برام طاقت فرسا بود

ماراتنی بود که نخواستم بی خیال خط پایانش بشم 

بحران عاطفی که وخیم کرده بود حالمو اما نیشگون از لپ گیران خودمو سر زنده نگه داشتم


مهاجرت از همدان به تهران و هندل تقریبا شبیه یک مرد

که جای خالی آدم هایی که به حال خودش گذاشتنش رو حس نکنه


تا ته خالی شدن از نظر مالی برای اینکه چیزی کم نباشه 

دل به دل مرتضا دادم و خب هزار جور طرح سوال و جواب و گریز از واقعیت بخاطر اینکه عجیب ترس تو وجودم رخنه کرده 

و آخرش خیلی شیک بدون اینکه بفهمیم 

سر از قلب ام در اوردیم


کار کردن و از رومه گیر آوردن یک هفته بعد اسباب کشی و تقریبا اکثر روزا ده ساعت اسما منشی بودم و رسما

از آبدارچی تا رئیس مدام تغییر درجه داشتم


دانشگاهی که نشد برم و از دخل و خرجش یکم ترسیدم و جار و جنجال با مامان که الان وقتش نیست


مشکوک بودن بابا و تهران همدان رفتن و اضطراب و حال بد مامان و هستی و احساس مسئولیت

و توی تمام این برهه ها

خودمم یک گروه روانشناسی شرکت کردم 

و کلی حقیقت و فکر و حس از اون لایه های زیرین وجودم از بچگی اومد بالا

یکجورایی شخم زدن فکر و حس و جسمت 

تا حدی که دو هفته بدجور مریض شدم 


کمک به هستی تو پروژه ش تا جایی که بشه 

و اسباب کشی محل کارم و دور تر شدن مسیر 


و آخر شب ها وجودم وز وز می کرد 

سه هفته آخر سال 

یکجورایی دکمه آف رو گفتم بزنم

چند روزه دل دادم به دلم


بحران اقتصادی حل نشده رو فراموش کردم و پیه این ماه کم پولی رو به تنم زدم و یکم بیشتر می خوابم

و

بیرون می زنم 

و

می نویسم و می خونم 


و یکجورایی در حال رفرش کردن خودمم واسه شش ماه اول سال جدید

که خب قطعا خواب هایی می بینه برای همه

که ااما همه ش خوب نیست 

اما عادت می کنیم به گذر از زمان 

مته به خشخاش نذاشتن 


روزای آخر سال تموم زورمو زدم

برای کارای پزشکی بابا

کارای تحصیلی هستی

و برای مامان به چلوندن تلویزیون و لباس شویی و جارو برقی رو خریدیم


مامان و هستی عصر میرن 

تو بستن ساک

خرید لباس نو 

گرفتن بلیط لحظه آخری کمکشون کردم 


مرتضا رو چند روز سیر دیدم 

و کلی خاطره ساختیم

از کافه ژس عزیزم تا ایرانشهر و نمایشنامه خوندن دو تایی

تا بزور کشوندنش تا چهار راه ولیعصر و زل زدن به کتاب های زیر خاکی انقلاب و باقالی خوردن تا حد ترکیدن و مسخره بازی های متداول خودم 


حالا دراز کشیدم رو تخت

بعد ناهار یکسر باید برم مطب 

و شب خاله رو راضی کردم که با تنهایی مشکلی ندارم 


حس مامانی رو دارم 

که دم عید 

بچه هاشو سر و سامون داده

خونه ش رو تمیز کرده

هرچی قسط و قرض و وام و قبض هم بوده داده

کادو ها و عیدی ها رو خریده 


و حالا با قلب مطمئن به لحظه

می خواد دو سه روزی کاملا به حال خودش رها باشه 

و دوباره  

مثل یشمی تو پارکینگمون

برای سال جدید استارت بخوره.


روزای آخر اسفند 

حتی پارسال که مامان بستری بود 

حتی امسال که بابا خوشحال نیست

و هستی مضطربه 

و من و مرتضا هم بروی خودمون نمیاریم 

اما حسابی خسته ایم


بوی رویا میده 

بوی یک رویا که مزه ش مثل مارشمالو میمونه

نمی دونی

شیرینه

وانیلیه

بی مزه ست 

چیه

حتی وقتی می خوری حس خاصی نداری

اما بعدش بازم دلت می خواد


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها