با تمام تلاشم و توانم که برای روشنگری راهم گذاشتم
به شدت احساس خستگی می کنم
این اصلا به این معنا نیست
که دلم خواب و استراحت و تفریح بخواد
اما ازینکه هیچی دیگه اون جیرینگ جیرینگ قلبمو در نمیاره متعجبم
اگه روی پیوستار ببرم حالم رو
نه نقطه ی صد دارم نه صفر
همون روی 40 تا 60 وسط در نوسانم
روبه امنیت و خوشحالی 60 و ضعفه و خشمه و بری نه هم حتی چهل
اینی که چیزی تم نمیده ترسناکتر کرده
از نگاه خیلی ها که این مدت بعد 6 ماه منو دیدن
بهترم
راحت ترم
رها ترم
اما من گاها فکر می کنم و شاید ترسناکتر
نگاهم کلا به مقوله مرگ
زندگی
کش و واکنش ها عوض شده
یک جاهایی در حد میلی ثانیه میرم سمت هدیه ی سابق
مثل همون شب که عصر جدید اون پسره ادای کسی رو درآورد که لکنت داشت
یک ثانیه اون انقلاب از جنس خودم سراغم اومد اشکه حلقه زده بود
اما گفتم
هدیه شکل بمون
خودتو حفظ کن
بعد که دیدم پسره فیلم بازی کرده هم
حس رکب خوردگی باهام بود
قدیما مامان می گفت من حق دارم ناراحت باشم
می گفتم نه مامان
اینجوری میشه اونجوری میشه
الان میگم آره مامان حق داری ناراحت باشی
همه حق داریم راحت باشیم.
اما این سر شدگیه
این مسخ شدنه
این سکوته
برام تازه هست
اما هدیه نیست
و من نمی دونم چمه
درباره این سایت